داستان قائن و هابیل

متن ویدیو:

پس از خروج آدم و حوا از بهشت، حوا حامله شد و قابیل را به دنیا آورد. سپس باردار شد و هابیل را به دنیا آورد. وقتی بزرگ شدند، قابیل کشاورز شد و هابیل چوپان شد.

روزی برای خدا قربانی آوردند. خداوند از قربانی هابیل که بهترین گله او بودبهترین قربانی راضی شد. او از پیشکش قابیل، که از محصولات زمینش بود، راضی نبود.

بنابراین، قیافه قابیل تغییر کرد، صورتش به هم ریخت و عصبانی شد. خدا به او گفت: «آره، قابیل، چرا عصبانی هستی؟ چرا چهره شما تغییر کرده است؟ اگر درست عمل می کردی یعنی اگر هدیه ات خوب بود خوشحالی در چهره ات نمایان بود.

اگر اشتباه کردی، مواظب باش، زیرا گناه می‌خواهد به تو حمله کند و بر تو غلبه کند، اما تو نباید بگذاری. بنابراین، یک روز، قابیل به برادرش گفت: بیا به جای خالی برویم و چون رسیدند او را خائنانه کشت.

پس خداوند به او گفت: آری قابیل، برادرت کجاست؟ گفت: آیا من نگهبان برادرم هستم؟ «خون برادرت مرا از زمین می خواند. و به خاطر کاری که کردی ملعون شدی. تو به عنوان یک تبعیدی و سرگردان در زمین زندگی خواهی کرد.

به او گفت: «خدایا، این عذاب بر من بسیار است. مرا از حضور خود بیرون می کنی و سرگردان و غریب در زمین می مانم و بدون تو هر که مرا ملاقات کند مرا خواهد کشت. خداوند به او گفت: «نه، کسی تو را نخواهد کشت. بر تو علامتی می گذارم و هر که تو را بکشد، او را هفت برابر عذاب تو مجازات خواهم کرد.

و به این ترتیب، قابیل نفرین شد و باقی عمر خود را دور از خدا، سرگردان در زمین، زندگی کرد.