داستان فراخوانی موسی

متن ویدیو:

روزی موسی از گوسفندان پدرزنش نگهداری می کرد که ناگهان درختی را دید که در آتش می سوخت. موسی متحیر شد زیرا درخت در آتش بود اما نمی سوخت.

پس موسی نزدیک شد تا ببیند ماجرا چیست. صدایی شنید که او را صدا می کرد. «به موسی نزدیک‌تر نشو و صندل‌هایت را بردار زیرا مکانی که ایستاده‌ای مقدس است. من خدا هستم. خدای پدران شما ابراهیم، ​​اسحاق و یعقوب.

پس موسی روی خود را پوشانید زیرا از دیدن خدا می ترسید و بمیرد. خداوند به او گفت. من دیدم که مصریان چگونه به مردم من ظلم کردند و آنها را تحقیر کردند و صداها و فریادهایشان را به خاطر رنجشان شنیدم. عهد خود را که با ابراهیم بسته بودم به خاطر آوردم تا زمینی را که به آنها وعده داده بودم به آنها بدهم.

به همین دلیل است که تصمیم گرفتم آنها را نجات دهم و از سرزمین مصر بیرون بیاورم و به سرزمین پر نعمت یعنی سرزمین موعود ببرم. و اکنون تو را نزد فرعون می فرستم تا به او بگو قوم مرا رها کند.

موسی به خدا گفت. من کیستم که مرا نزد فرعون بفرستی؟ خداوند پاسخ داد. من با تو خواهم بود و روزی که از مصر خارج شوی، مرا در این کوه عبادت خواهی کرد. او گفت. اگر به سخنان من گوش ندهند و به من ایمان نیاورند و اگر بگویند که خداوند بر تو ظاهر شده درست نیست، چه کنم؟

خداوند پاسخ داد و به او گفت. ای موسی چه چیزی در دست داری؟ موسی گفت. یک چوب. گفت. بیانداز. فورا چوب تبدیل به مار شد و همچنین به او گفت: "حالا آن را دوباره بگیر.

موسی مار را گرفت و بلافاصله دوباره به چوب تبدیل شد و همچنین به او فرمود: «این کار را بکن تا ایمان بیاورند که خدای اجدادشان بر تو ظاهر شده است. معجزه دیگری هم به او داد. فرمود: دستت را زیر عبا در بغل بگذار و بیرون بیاور.

موسی دقیقاً همان کاری را انجام داد که خدا از او خواسته بود. چون دستش را زیر عبایش گذاشت و بیرون آورد جذام شد و چون دوباره آن را گذاشت و بیرون آورد جذام از بین رفت و دستش مثل سابق شد.