داستان سقوط انسان

متن ویدیو:

آدم و حوا در بهشت ​​شاد بودند و هیچ چیز نداشتند. شیطان به صورت افعی نزد حوا آمد و به او گفت: آری حوا، آیا این درست است که خداوند به تو گفته است که از هیچ یک از درختان بهشت ​​نخوری؟ حوا پاسخ داد: نه، نه، او گفت از همه درختان به جز یک درخت بخور. از آن نخورید و اگر از آن بخورید، خواهید مرد.

پس مار افعی به او گفت: «نه، تو نمی‌میری، بلکه شبیه خدا می‌شوی و می‌دانی چگونه خوب و بد را تشخیص بدهی. سپس حوا به آن درخت نگاه کرد، از آن خوشش آمد و هوس کرد از آن بخورد، پس یکی را گرفت و خورد و به شوهرش داد و او هم خورد. فوراً چشمانشان باز شد و متوجه شدند که برهنه هستند، از درختی چند برگ برداشتند و با آنها پوشانیدند.

پس از آن صدای خدا را شنیدند که «آدم کجایی آدم؟ گفت: صدای تو را شنیدم و چون برهنه هستم از تو پنهان شدم. خداوند به او گفت: «چه کسی به تو گفته که برهنه هستی؟ آیا از آن درختی که گفتم از آن نخورید خوردی؟ آدم به او گفت: آری خدایا، حوا است که یکی را به من داد و من آن را خوردم. خدا از حوا پرسید حوا چرا از درخت خوردی؟ او پاسخ داد: افعی کسی است که مرا فریب داد و من خوردم.

پس از آن خداوند به حوا گفت «از این روز با درد زایمان خواهی کرد، به سوی شوهرت کشیده می‌شوی و او بر تو مسلط می‌شود و به آدم گفت: از این روز به خاطر تو زمین ملعون است و تو زحمت خواهی کشید و با عرق پیشانی خواهی خورد. در مورد مار افعی خداوند فرمود «میان تو و فرزندان زن دشمنی خواهم کرد. پاشنه او را گاز می گیری، اما او سرت را له می کند.

و این عذاب حوا و آدم و شیطان بود. سپس خداوند آدم و حوا را به پوست حيوان پوشاند و آنها را از بهشت ​​بيرون کرد.